علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

از لحظه های بچگیشون لذت می برم .از خندیدن ها و بازی کردن هاشون .چون میدونم عمر ما مثل باد میگذره و دیگه بر نمی گرده .

ذوق بچه داشتن

عصر سه شنبه من و حسین رفتیم بیرون برای مصاحبه من عکس ۳×۴چاپ کنیم .؟ به بچه ها اصرار کردیم که بیان بریم پارک ،گفتن نمیام .حتی وعده خرید بستنی هم مسیح را راضی نکرد که بیاد . چون سرش بند بود به بازی لگویی با علی (از ظهر که علی میاد حرف میزنند باهم،دعوا می‌کنند ،و دوباره بازی.....و ساره تنها ...و من غمزده که چرا ساره خواهر نداره که باهاش حرف بزنه😔) بابا بیرون که بودیم گفت چه عجب بچه ها اصلا زنگ نزدن .... حدود دو ساعت بعد اومدیم خونه یادمون اومد که تلفن خونه قطع بوده 😀 اما ساره عزیزم وقتی اومدیم غافلگیرم کرد با پختن کیک،باسلوق و شربت .😍 علی عزیزم خونه را مرتب کرده بود🤩و اینکه داشت برای مسیح کتاب میخواند .....
21 ارديبهشت 1403

دوباره یهویی

همیشه عذاب وجدان دارم که چرا درست برا بچه ها وقت نمیذارم . اماعقیده همسری اینه که همین که هستم و بچه ها در آرامش به سر میبرن خوبه... الان مسیح اومد گفت :بازی سونیک(با کامپیوتر)یا بازی ماینکرافت (با گوشی).؟؟؟؟چون صبح بازی کرده بود گفتم نه ... و گفتم بیا منچ(تنها بازی که همیشه جواب میده , و بعد بازیهای معمولی ... پی نوشت:::بچه ها تو هر سنی باشن وقت ما را می خان .،توجه میخان و اگر من مادر یا پدر سر حوصله باشیم همه چیز آرومه ... ...
26 فروردين 1403

یهویی عذاب وجدان

وقتی علی ظهریه و مدرسه است .ساره اومده ناهار خورده ... مامان یهو دلش میخاد فیلم هندی شبکه نمایش ببینه....دو ساعت وقتش را میگیره....ومسیح عزیز تو این دو ساعت حتی نیومد پیش مامانش😔🤕 و کل وقت داشت لگو یازی میکرد .. خدایا ببخشید اگر از وقت بچه هام زدم و فیلم بی سر و ته دیدم ... ...
25 فروردين 1403

تهران گردی

قرار شد برای مهمونی عموی بابا بیایم تهران .. ۱۴۰۳/۱/۱۶رفتیم پارک جمشیدیه .ساره گفت حالا که ماهان میاد ،محمد حسین هم باید بیاد ..ما هم با عمواحمد رفتیم .. ساره هم اولش دوست نداشت و میگفت اینجا را دوست ندارم ..کوهه.. اما بعدش شروع کرد به بازی کردن .... (دوست دارم بچه هام لذت بردن از زندگی را یاد بگیرن ...چون شرایط همیشه بر وفق مراد نیست و نمیشه صبر کرد تا شرایط عالی عالی باشه برای خوشحالی ) شب رفتیم مهمونی افطاری  عمو ... و اخر شب با ماهان و محمد حسین و خودمون رفتیم پل طبیعت ..اما نمیدونم چرا درست عکس نگرفتیم .... ...
19 فروردين 1403